نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

هديه خداوند

دوباره سلام

دختر عزیزم خیلی وقت بود که به وبلاگت سرنزده بودم آخه تو دیگه برام وقت نمیزاری فدات شم، دو سه ماهه که به مهد میری دیگه بزرگ شدی امروز اولین باری بود که به اردو رفتی خونه لیلی پوتها با ون رفتی فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته به محض اینکه عکساتو خاله ندا بفرسته برات میزارم عشم ...
11 آبان 1395

مامان فداي قدمهات

قربون پاهای كوچولو و قشنگت مادرم. مباركت باشه قدم برداشتنت 15 فروردين توی خونه مادرجون خودت شروع به راه رفتن كردی و حدود دو سه قدم برداشتی البته 5و6 روزی بود كه خودت ميتونستی وايسی و بعدش حدود يك متر راه رفتی الان هم كه من يك دستتو ميگيرم با هم تاتی‌تاتی ميكنيم و من روي ابرها قدم ميزنم و تشكر از خدای مهربون بخاطر اين هديه كه به من داده .   خداحفظت كنه مامانم. ...
19 فروردين 1393

سیزده بدر

مامانی با محمدرضا و امیررضا رفتیم بیرون البته دوازده بدر بود شما خیلی دختر خوبی بودی رفتیم جنگل پشت دریاچه جوجه زدیم بعد هم رفتیم دریاچه باز هم دختر خیلی خوبی بودی مرسی مامانمممممم ...
14 فروردين 1393

MMR

مامانی امروز صبح واكسن يك سالگيتو زدی، خانم تو مركز بهداشت ميگفت كه درد نداره، نی‌نی قبل از توهم گريه نكرد ولی تو گريه كردی، درد كه بالاخره داره وقتی سوزن توی دست فرو می‌ره، ولی بيقيشو فكر كنم خودتو لوس كردی كه بری بغل بابا ياسر مگر نه عشقم. بعدش هم رفتی خونه مادرجون من هم كه سركار و بابا ياسرم دنبال گرفتن پاسپورت برای شما ...
26 بهمن 1392

تولدت مبارک عزیز دلم

مادری دیشب تولدت بود یک ساله شدی قربونت برم .انشاا... عمری طولانی همراه با سلامتی و خوشبختی داشته باشی . دیشب کلی مهمون بخاطر تو اومده بودن خیلی زحمت کشیدن کادوهای خیلی قشنگ برات آوردن دستشون درد نکنه عکس هم گرفتیم ولی چون تو خیلی خسته شده بودی نشود با همه مهمونها عکس بگیریم ولی با بچه ها عکس گرفتی عمه عطی ( دی دی ) و عمو مهدی و عمو محمود دوربین داشتن حالا اگر عکسا رو ازشون گرفتم تو وبلاگت میذارم فدات شم مادری
25 بهمن 1392

نور نور مامان

عزیز دلم شنبه 7 دی ماه دومین مروارید خدا تو دهنت نمایان کرد. خدا رو شکر دخملم دندون پایین از سمت راست درآمده مبارکت باشه . دختر عزیزم میخواستیم بریم مسافرت ولی فکر کنم عید بریم بهترباشه یک خورده بزرگتر شدی انشاا... و خدوت میتونی راه بری البته فکر کنم یک کم شیطونتر هم بشی راستی مامانی از 5 شنبه 5 دی هم میتونی چهار دست وپا بری جیگر مامان داری کم کم خانم میشیها   مامانت فدات ...
15 دی 1392

مامانی جونم

دختر عزیزم آخه من چیکار کنم مادری از دستت که اصلا دوست نداری غذا بخوری دیروز که رفتیم دکتر شده بودی 8 کیلو خانم منشی به ترازو شک کرد دوباره وزنت کرد اضافه که نکرده بودی کم هم شده بود 250 گرم کم شدی آقای دکتر پوینده آزمایش ادرار برات نوشت مامانی اگه تا ماه دیگه اضافه نکنی راه سختی در پیش داریما دکتر میگه علت اصلی میتونه جدایی از مادر باشه یعنی که من میرم سرکار شاید ولی تو قول میدی که غذا بخوری و منهم انرژی بیشتری برات میزارم عشقم   ...
24 آذر 1392

دختر قشنگم

امروز ساعت ٧ صبح بیدار شدی خیلی امروز سحر خیز شدی رفتیم خونه مادر جون تا من برم سرکار مادرجون هم که سرماخورده ولی با این حال از تو مراقبت میکنن دستشون درد نکنه، بعد که من از سرکار اومدم دیدم تو و بابا یاسر تو اتاق عطی جون هستین مادر جون رفته بیمارستان دیدن محمدرضا که طفلکی عفونت روده گرفته کوچولو باید بیمارستان بخوابه از جمعه تا حالا اونجا خوابیدن با زن عمو، من تو بابا یاسر هم رفتیم بیمارستان دیدن محمدرضا ولی تو و بابات توی ماشین موندین الان هم که امدیم خونه تو که از ساعت ٤:٣٠ خواب رفتی تا الان که ٧:١٦ خوابی مامان جونم منو ببخش که وقت خوابتو صبحها میگیرم . راستی الان خیلی زود که اینچیزا رو بفهمی ولی من مامان بزرگمو دو هفته پیش از دست دادم خ...
19 آذر 1392